#حسنک_کجایی؟
او ما ما ميکرد. گوسفند بع بع ميکرد. سگ واق واق ميکرد و همه با هم فرياد ميزدند حسنک کجايي…؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود.
حسنک مدت مدیدی است که به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن ميکند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود چسب مو ميزند. موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند. ديروز که حسنک با کبري چت ميکرد کبري گفت: تصميم بزرگي گرفته است. کبري تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس آشنا شده بود. پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت ميکرد. پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت او درد ميکرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر ميشکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. براي مراسم تدفین او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش کرده بود. ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت. ريزعلي سردش بود و دلش نميخواست لباسش را در آورد. ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبري و مسافران قطار مردند. اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود. الان چند سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد. او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند . ديگر تخم مرغ و پنير ندارد. چون همه چيز با تحريم ها گران شده است. او گوشت ندارد. او آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد! چون کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد! به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستانهاوجودندارد
آخرین نظرات